داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کاظمین» ثبت شده است

                                   بسم الله الرحمن الرحیم

قسمت پنجم :کاظمین و زیارت اجباری شبانه

ساعت ۱۰ صبح با یک ماشین ون به سمت کاظمین حرکت کردیم صندلی های ماشین ۱۴ تا بود و ما ۱۷ نفر،  قرار شد باریک اندام‌ها و چوب کبریتی‌ها کنار هم بنشینند تا ۴نفری روی ۳ صندلی جای گیرند. راننده قد و بالای مرا نگاهی کرد گفت: شیخنا نحیف، ضعیف. و با دست نشان داد که من به خاطر لاغری و ایضا به خاطر لباس روحانیت باید جلو کنار راننده بنشینم ، به ناچار با ۲تا از دوستان نی‌قلیونی جلو نشستم.

راه‌های اصلی بسته بود، راننده ما را از بین باغ‌ها و نخلستان‌ها به سوی بغداد می‌برد. وقتی به بغداد رسیدیم راه اصلی که بسیار نزدیک به کاظمین بود را بسته بودند راننده مجبور شد کل بغداد را دور بزند و از مسیری دیگر برود همین دور زدن‌ها یک ساعت طول کشید بلاخره نزدیک غروب به کاظمین رسیدیم. در مسجدی که یکی از دوستان عراقی‌مان از خادمان آن بود اتراق کردیم ، داخل و بیرون مسجد که سقف داشت پر از جمعیت بود و جای خالی نبود ولی یک اتاق که بیشتر شبیه انباری بود را به ما مردها دادند و خانم‌ها به خانه‌ای در نزدیکی مسجد رفتند.

وسایل انبار شده در اتاق شامل پتو‌های کهنه و پاره، نیمکت‌های موکب‌ها و بالش‌های رنگ و رورفته‌ای می‌شد که پر از خاک شده بود معلوم بود که یک سال تمام، شاید هم بیشتر دست نخورده‌اند. بعد ازاقامه  نماز جماعت سفره یکبار مصرف انداختند و شام را میل کردیم، بعد در اتاق برای خود جایی درست کردیم هوا تاریک بود و خادم مسجد می‌گفت چراغ را روشن نکنید که فعلا کسی به این اتاق نیاید و هر بار که از در خارج می‌شدیم یکی از داخل  در را قفل می‌کرد. در تاریکی با نور چراغ قوه موبایل پتوی پیدا کردم همین که به آن دست زدم گرد و خاک غلیظی به صورتم زد، رفتم سراغ پتویی دیگر باز هم خاکش به هوا برخاست در آن تاریکی غلظت خاک در نور موبایل می‌درخشید و تاب می‌خورد و به بالا می‌رفت. بلاخره جایی در کنار دوستان آماده کردم و بعد همه با هم به سمت حرم حرکت کردیم.

ساعت ۹ به مسجد برگشتم هنوز غیر از ما ۱۲ نفر کسی در آن اتاق نبود، یک پتو زیر پایم انداخته بودم پنبه‌های داخل آن تکه تکه بود مثل قلوه سنگ که زیر کمر با حرکات ناموزونی می‌چرخیدند و پهلوها را ماساژ می‌دادند، به ناچار یک پتوی دیگر هم روی آن انداختم اما باز هم ماساژ به راه بود!

تازه به خواب رفته بودم که  با صدای برادران عراقی  بیدار شدم اتاق لو رفته بود و افرادی در تاریکی می‌آمدند و  به دنبال جای خواب بودند! چشمان گرم شده بود که یک عراقی صدایم کرد و با حرکات دست به من فهماندکه کمی جابحا شوم تا کنارم بخوابد، در دلم گفتم: بی انصاف تازه داشتم خواب می‌رفتم. برادر عراقی جایی برای خودش درست کرد اما بعد از مدتی بلند شد رفت و من دیگر از خستگی زیاد به خواب رفته بودم. ناگهان با یک ضربه سنگین به شکمم از خواب پریدم، بله یک برادر عراقی عظیم الجثه کنارم خواب بود و هر از چندگاهی با دستان سنگینش مرا مورد لطف قرار می‌داد!

نگاهی به ساعت موبایلم انداختم ساعت ۳ نیمه شب بود، برادر عراقی تقریبا تمام جای مرا گرفته بود به ناچار بلند شدم  و به سمت حرم مطهر به راه افتادم ، هوا سرد بود و من فقط یک دشداشه و عبا به تن داشتم. یک زیارت تاریخی ، همراه با لرزش بدن و قلب انجام دادم. قرار ما ساعت ۸ صبح بود تا به سمت منطقه الدوره در نزدیکی شهر مسیّب برویم و از آنجا مسیر ۵۵ کیلومتری تا کربلا راپیاده طی کنیم.

پایان قسمت پنجم

 

رضا کشمیری