داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نیمه پر لیوان» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

صدای خشک گچ سفید روی تخته سیاه، رشته افکار ابراهیم را پاره کرد. معلم ریاضی، معادله دو مجهولی را نوشت و زیرچشمی دانش‌آموزان را پایید. سرفه‌ی خشکی کرد و گفت: ده دقیقه فرصت دارید این معادله را حل کنید، بجنبید. اما ابراهیم سر رشته افکارش را گرفت و رفت. رفت به مغازه کیف و کفش کرامت: خدا کنه این دفعه کیف‌های دست باف مادرم را خوب بخره، کاش این دفعه همه‌ی پول را یکجا بده که کرایه خانه عقب افتاده را بدهیم، یک کلاه گرم و نرم هم برای خودم بخرم.

صدای خشک معلم بلند شد: جمشید بدو بیا پا تخته! بیا معادله را حل کن. جمشید هیکل گنده خود را تکانی داد و شلوار لی تنگش را بالا کشید و با کفش‌های اسپرت سفیدش هوای کنار ابراهیم را شکافت، صدای غیژ غیژ کفش نرمش دل ابراهیم را مالش داد، نگاهش به بند قرمز روی کفش گران قیمت جمشید مکثی کرد و خزید روی دمپایی وصله شده جعفر . فکر و خیالش دوباره پر کشید: چرا جمشید باید کفشی بپوشد که ۲۰برابر قیمت کفش مرا دارد، تازه کفش من که خوبه ! بیچاره جعفر با این دمپایی کهنه و پاره چطور هر روز صبح در این برف و سرما نیم ساعت پیاده توی کوچه‌های گل و شل قیقاج میره و میرسه به مدرسه! با پول کفش جمشید ۱۰۰تا دمپایی نو میشه برای جعفر خرید!

صدای خفه و نم‌زده زنگ مدرسه دوبار ناله می‌کند و خفه می‌شود. بوی دود بخاری نفتی زنگ زده با بوی سیگار معلم ریاضی مخلوط شده و مزه دهان ابراهیم را تلخ کرده است. ابراهیم پا تند می‌کند تا به جعفر برسد، آرام می‌گوید: با همین دمپایی قراضه می‌خای بری خونه!؟  جعفر فش فشی می‌کند و می‌گوید: آره فعلا همینه که هست. بعد با پشت دست آب دماغش را پاک می‌کند و ادامه می‌دهد: بابام گفته آخر هفته! تا حالا صد بار گفته آخر هفته! غم به دل ابراهیم می‌نشیند. خداحافظی سردی می‌کند و دستش را جلو می‌برد. دستان زبر و پوست پوست شده جعفر دلش را مالش می‌دهد.

زمستان بی‌رحمانه سوز سرمای خود را به  سر و صورت ابراهیم  می‌کوباند، گوش‌هایش سرخ و گونه‌هایش نیلی شده بود. به در خانه که رسید با دست‌های کرخت شده کوبه آهنی را گرفت، سرمای آهن به استخوانش رسوخ کرد، با زحمت کوبه را به صدا درآورد. به محض باز شدن در به داخل خانه خزید و دستانش را روی چراغ نفتی گرفت. دود چراغ ،چشمان قرمز شده او را اشکبار کرد. چشمش را بست، کفش‌‌های اسپرت جمشید پشت پلکش رژه می‌رفتند و با پاهای گنده خود  کفش وصله شده اش را له می‌کردند. کفش‌ها چشم غرّه می‌رفتند و با دهان گشادشان قهقهه می‌زدند و دمپایی پاره جعفر را مسخره می‌کردند. بوی تخم مرغ پخته با بوی دود قاطی شد، شعله چراغ نفتی بد می‌سوخت، سرخ کهربایی.

رضا کشمیری