داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نگهبانی روی کشتی هندی‌ها» ثبت شده است

ادامه خاطرات چابهار مهر ۱۳۵۹:

شق و رق ایستاده بودم و با اضطراب اطراف را نگاه می‌کردم. مثل آنتن ماشین سیخکی ایستاده بودم و با باد پاییزی، شلوار گشادم باد می‌خورد و من را هم تکان می‌داد. حتما به من می‌خندند و حدیث نفس می‌کنند: بچه‌ای که با باد تکان می‌خورد اومده پاسدار شده و قیافه هم می‌گیره!

از صبح زود که صبحانه سرعتی خورده بودم دیگر هیچ چیزی ته دلم را نگرفته بود. نزدیک ظهر بود که تشنه و گرسنه بودم اما جرأت نمی‌کردم جایی بروم. به فکر سر بریده اسماعیل بودم که دائم در ذهنم می‌آمد و می‌رفت. به خودم گفتم: اگه غافل بشی فردا سر تو هم در ساحل قِل می‌خوره!

سیخ ایستاده بودم و نه می‌توانستم دستشویی بروم و نه آبی بخورم و نه کسی برایم نهار آورد. فکر کنم یادشان رفته نهار بیاورند. دستشویی هم فشار آورده بود البته تحمل کردم مجبور بودم و الّا سر من هم با موج‌های ساحل موج سواری خواهد کرد!

ظهر شده بود ، هندی‌ها به فکر نهار افتاده بودند. با قلاب ماهیگیری چند تا ماهی چاق و چله  مثل خودشان گرفتند و روی یک سینی مخصوص کبابی که تا حالا ندیده بودم کباب کردند و مشغول خوردن شدند. با حرکات دست و سر به من تعارف کردند که سر سفره‌شان بروم و تند تند با دهان پر حرف می‌زدند. من هم با دست اشاره کردم : نه نمی‌خورم. چطور بخورم می‌ترسیدم سمّی در لقمه‌ام بکنند و الفاتحه!

پیش خودم گفتم: این‌ها اگر یک دستی به سینه من بزنند من می‌افتم توی آب و هیچ غلطی هم نمی‌توانم بکنم، پس حتما نمی‌خواهند من را بکشند.

رضا کشمیری