داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

 

قسمت ۱۶ :  شلوغی دستشویی‌ها

 

مهران امروز با مهران ده روز قبل هیچ فرقی نکرده بود همان تصویر زیبای شلوغی نیمه شب هنگام رفت، در هنگام برگشت هم چشمانم را نوازش می‌داد. سوار خط واحد شدیم و به پارکنیگی که ماشین‌ها را پارک کرده بودیم، رفتیم.

حوالی ساعت ۸شب سوار ماشین‌ها شدیم و به سمت قم حرکت کردیم، هنوز نماز مغرب و عشا را نخوانده بودیم، از مهران که خارج شدیم در یک استراحتگاه بزرگ که به نظر تازه ساز می‌آمد توقف کردیم برای نماز و شام؛

امسال تعداد استراحتگاه‌ها و موکب‌های ایرانی خیلی بیشتر شده بود، چهار سال پیش که امکانات خیلی کمتر بود با ماشین خودم به همراه دو تن از دوستان در حال برگشت به قم بودیم، نیمه شب بود و سوز سردی می‌آمد، برای دستشویی رفتن و اقامه نمار در کنار مسجدی کوچک ماشین را پارک کردم. جای پارک به سختی پیدا می‌شد، میخواستم به دستشویی بروم که صف طولانی آن مرا به خویشتن‌داری بیشتر مجبور کرد، بنابراین وضو گرفتم و عبایم را دور خودم پیچیدم و همین که می‌خواستم وارد مسجد بشوم یک جوان لاغر اندام جلویم را گرفت و گفت: حاج‌آقا سوال شرعی دارم میشه یک لحظه وقت بدهید؟

گفتم: بله بله در خدمتم! مرا به کناری کشاند و آهسته و شکسته گفت: حاج‌آقا ما خیلی عجله داشتیم و دستشویی‌ها هم اینقدر شلوغه ! و هوا هم که سرده!

کمی سکوت کرد و با خجالتی نهفته در چهره‌اش دوباره به سخن آمد: نتونستم خودم را کنترل کنم و شلوارم را خیس کردم حالا چکار کنم؟ هوا سرده آب هم خیلی یخه ، شلوغ هم که هست! وقت نماز مغرب هم که داره می‌گذره چکار کنم!؟ میشه نماز نخونم و بعداَ قضا کنم؟

من همین طور که دستان یخ‌زده‌ام را به هم میمالیدم تا شاید کمی آرام شود به او گفتم: نماز که نمیشه نخوند، در هر شرایطی نباید نماز را ترک کرد، شما اول شلوارت را عوض کن و با آب کمی هم می‌توانی خودت را پاک کنی. آب نداری؟

جوان بینی سرماخورده‌اش را با آستین پاک کرد و گفت: حاج‌آقا من غیر از این شلوار هیچی دیگه ندارم اصلا بدون کوله پشتی و لباس آمدم کربلا! آب هم ندارم!

گفتم: اگر میتونی از دوست‌هایت بگیر و اگر واقعاَ راهی برای شستن خودت نداری با همین حالت باید نماز بخونی و بعداَ هم میخای خیالت راحت باشه قضایش را هم بخوان. ان شاءالله خدا قبول می‌کنه برای من هم دعا کن التماس دعا. جوان با لبخند تلخی خداحافظی کرد و رفت.

امسال شرایط و امکانات جاده‌ها بسیار بهتر شده بود ولی ما همه خسته بودیم ماشین ما دو راننده داشت من و آقامحمدعلی برادر شهید آفرند به همراه بی بی و بابا، مقداری رانندگی کردیم اما خیلی خسته بودیم و خوابمان می‌آمد. به ناچار کنار یک پلیس راه مقداری استراحت کردیم و داخل ماشین خوابیدم، ساعت ۲نیمه شب بود کمی خواب رفتم اما سردی گزنده هوا بیدارم کرد و پشت فرمان نشستم و تا نماز صبح رانندگی کردم و بعد من خوابیدم و آقا محمدعلی ادامه راه را تا قم یک کله آمد.

قم همان حال و هوای ده روز پیش را داشت کمی تا قسمتی ابری ؛ ابرهای سفید پشمالو در آسمان اما بی‌بخار!.

رضا کشمیری

شلوغی دستشویی‌ها

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی